وَ ما اَدریکَ ما مَرْیَم ؟



راستش دوست داشتم دیشب بنویسم، دیشب که بساط مدادرنگی ام روی تختی قشنگ گل گلی ام پهن بود و من داشتم همزمان با نقاشی داستان کوتاهی از بزرگ علوی گوش میدادم، دیشب که سر و صدای دوقلوهای طبقه پایین من رو با چای خوش عطر و رنگم کشوند پای پنجره، دو قلوها بغل باباشون روی روفرشی به پشتیهای بزرگ نرم تو ایوون پر از گلشون لم داده بودند و بی توجه به دیروقت بودن و درکی از اعصاب نداشته همسایه ها جیغ جیغ میکردند.

توی صدای خنده های بلندشون و خنکای شب قشنگ بهاری چایم رو نوشیدم و بساط مدادرنگیهام رو جمع کردم که برای خواب آماده شم.

صبح اما با استرس شدید از خواب بیدار شدم، چیز جدیدی نیست مختص این روزها نیست سالهاست که صبحها با استرس از خواب بیدار میشم، امروز دلیلش تو ذهنم جرقه زد، پنج شنبه گذشته مشاوره ام گفته بود که تحمل شرایط مبهم رو ندارم که شرایط مبهم بهم استرس میده که باید کم کم یاد بگیرم بگم که خب حالا ببینیم چی پیش میاد، که اگر این رو یاد بگیرم میبینم که خیلی هم اتفاق بدی قرار نیست بیفته.

دیدم چقدر این حرف درسته دیدم چقدر از اینکه دقیقا نمیدونم تو شرکت قراره چه اتفاقی بیفته از اینکه گاهی نمیتونم از حقم دفاع کنم و اینکه مساله ساده ای مثل شرح وظیفه نداشتم به من اضطراب و ترس میده.

از خونه میزنم بیرون برای کار، هوا قشنگ و ملایمه و من تا محل کارم رو قدم میزنم، زندگی کاری با ضدعفونی کردن تلفن و میز کیبورد شروع میشه، از کنار هم نشستن و اتاق شلوغ و تکرار مکرر این جمله که ما فاصله ایمنی رو رعایت نکردیمها.

داریم به این شیوه زندگی عادت میکینم، به رعایت کردن نصف و نیمه، به امید به نگرفتن بیماری به اینکه فکر میکنیم این اتفاق که برای ما نخواهد افتاد و امیدواریم که غافلگیر نشیم، شاید کمی خبیصانه باشه ولی قوت قلب از اینکه تنها نیستیم، همه به یک اندازه درخطریم و همه به یک اندازه در ریسک هستیم.

خوشحالم که زندگی به روال عادی اش برگشته، خوشحالم که میتوانم از محل کارم کار کنم و نه از خونه، تجربه دورکاری برای من خاص و شیرین نبود، استرس کاری اش هزاربرابر برایم بیشتر از زمان حضور بود.

حالا تا عصر شرکت هستم، بعدش هم دنبال پیشرفت خاصی نیستم، بی وقفه نقاشی نمیکنم از جدولهای برنامه ریزی مفصلم خبری نیست و هیچ نگران نیستم که زمانم هدر برود.

حالا با بچه های کلاس نقاشی سالها پیشم ویدیو کال میگزاریم، طرح های ساده مدادرنگی کار میکنم و سرخوشانه دنبال طرحهای آبرنگ میگردم ولی هیچ عجله ای ندارم تا یکی رو تموم کنم تا برم سراغ دیگری.

وقت زیادی پای پنجره و خیره به آسمون و پرنده ها میگذرونم و سی و یک سالگی داره به جونم مزه میکنه فارغ از اینکه اون بیرون ویروسی هست که عزم کرده دنیا رو نابود کنه، ویروسی هست که همه برنامه های ما برای اجاره یه خونه نقلی و شروع زندگی مشترکمون رو به هم ریخت، یه ویروس کوچولوی ناشناخته  که نمیزاره پریزاد بره پارک و مارال رو با ترس بغل میکنیم.

یه ویروس که داریم زندگی کردن باهاش رو یاد میگیریم، یه ویروس که لحظات عزیز زیادی رو ازمون ید و سبک زندگیمون رو تغییر داد ولی قرار نیست بزاریم که همه همه همه ی لحظاتمون رو نابود کنه.

همین.


آخرین جستجو ها